کیارشکیارش، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 1 روز سن داره

رویای پاییز

روزهایی که گذشت...

سلام پسر گلم. ایندفعه خیلی تاخیرم طولانی شد. میخوام اگه بشه دو تا مطلب بزارم. نیمه های دی ماه من و تو یه مسافرت داشتیم به تهران . من می خواستم واسه عروسی دایی لباس بخرم. خدا رو شکر توی راه اذیت نکردی فقط اواخرش دیگه خسته شده بودی و سر جات بند نمی شدی. از تهران که برگشتیم اوایل بهمن من یه ماموریت بهم خورد که برم ساری. هر کاری کردم که این ماموریتو از زیرش در برم نشد که نشد . چون کسی نبود که تو رو نگه داره. منم خیلی سخت بود برام که دو روز نبینمت. بالاخره مامانی آذر اومد اینجا پیشمون که من برم. چند باری که تماس میگرفتم بابا و مامانی میگفتن که تو عین خیالتم نیست ولی وقتی که برگشتم فهمیدم که بهونه گرفتی و گریه کردی. الهی فدات بشم. اینقدر فهمیده ا...
27 بهمن 1392

ماموریت

سلام پسر گلم امروز من قراره برم ماموریت. الان اومدم سر کار و قراره تا یکی دو ساعت دیگه راه بیفتیم به سمت ساری. اولش که این ماموریت بهم ابلاغ شد خیلی دپرس و ناراحت شدم . هم به خاطر اینکه از تو باید دو روز دور می بودم و هم به خاطر اینکه کسی رو نداشتیم که تو رو پیشش بزاریم. بالاخره مجبور شدیم که به مامان آذر بگیم بیاد این دو روز پیشت باشه. الان دو روزه که مامان آذر اومده اینجا و تو هم از بودنش خیلی خیلی خوشحالی و ذوق میکنی.خیلی نگرانم که مبادا امشب بهونه ی منو بگیری. به بابا گفتم حسابی سرتو بند کنده که منو یادت بره .هههههههه خب من باید برم دنبال بقیه کارهای ماموریتم . می بوسمت پسرم دوست دارم ...
1 بهمن 1392
1